هانیه وهابی - در داستانی از کتاب «حاج قاسم سلیمانی» با عنوان «احترام به پدر» میخوانیم: پدر پیر بود و رنجور. کشاورزی امانش را بریده بود. دیگر رمقی برای نشستن نداشت اما همیشه پای ثابت مراسم فاطمیه در بیتالزهرای فرزندش بود.
قاسم میدانست که پدرش پادرد دارد و چه سختیها و رنجهایی برای بزرگ کردنشان کشیده است. دیگر آن نیروی جوانیاش را نداشت که روی زمین بنشیند. دیگر پدر آن پدر همیشگی و سرحال نبود.
به همین علت، بالش و پتو میآورد. بالش را پشت پدر میگذاشت و پتو را روی پاهایش میگذاشت طوری که بتواند راحت از منبر و روضه استفاده کند. آن وقت پدر و پسر از مجالس فاطمیه بهترین استفاده و بهره را میبردند.
در داستان دیگری با عنوان «چراغ راه زندگی» آمده است: ایام فاطمیه بود. حاج قاسم به دوست روحانیاش گفت: میخواهم دعایی یا حدیثی از حضرت زهرا(س) داشته باشم که چراغ راه زندگیام باشد.
شیخ محمد کاظمی کیاسری لبخندی زد و این دعا را برایش نوشت: «اللهم إنی أسألک قوة فی عبادتک و تبصرا فی کتابک و فهما فی حکمک اللهم صل على محمد و آل محمد و لا تجعل القرآن بنا ماحلا و الصراط زائلا و محمّدا صلى ا... علیه و آله و سلم عنا مولیا.
خدایا، از تو توانی برای عبادت تو و بصیرتی در کتاب تو و فهمی در حکم تو درخواست میکنم. خداوندا، بر محمد و آل محمد درود فرست و قرآن را از ما ناراضی و شاکی قرار مده و صراط را بر ما لرزان نگردان و محمد و خاندانش را از ما رویگردان نساز.»
حاجی این دعا را همیشه با خود داشت. همیشه در اولین فرصت نگاهی به آن میکرد و میخواند. نام فاطمه چون نور در دل و نگاهش بود. یک دعای زیبا داشت چون چراغ راهش بود.